به گزارش پیک نکا، دفاع مقدس، گویاترین واژه در قاموس ایستادگی و مقاومت ملت قهرمان ایران اسلامی است و روایت آن روزهای حماسی و رشادتها و دلاورمردیهای فرزندان این سرزمین، گنجینه غنی از چگونه پاک زیستن و صدایی رسا در فرهنگ ایستادگی و مقاومت ملت سترگ ایران است.
بیشک صلابت و شکوه امروز ایران اسلامی در عرصههای مختلف مرهون این مجاهدتها و جانفشانی فرزندان پاک ایران اسلامی از ابتدای انقلاب تاکنون است که در آن غیورمردان و شیرزنان جان خویش را با شور عاشورایی در راه اعتلای جمهوری اسلامی اهدا کردند و سرافرازی را برای ایران به ارمغان آوردند.
شهدا سند زنده و گویای مقاومت و ایستادگی ملت ایران در برابر دشمنان اسلام و انقلاب هستند که جوانمردی و حریت را نه در قالب واژهها بلکه در عمل نشان دادند و با نثار خون خود درس آزادگی را به تاسی از سرور و سالار شهیدان به همه دنیا نشان دادند بنابراین حرف از عشق و ایثار و دلدادگی شهدا زمان و مکان نمیشناسد.
شهیدان قیطاسی از مردان بزرگ قبیله عشق و دلدادگی به خالق هستی بودند که رسیدن به معبود را بر زندگی مادی دنیا ترجیح دادند و با نثار جان خود جاودانه تاریخ شدند و در جوار رحمت حق عند ربهم یرزقون.
معرفی و شناخت واقعیتهای درونی این الگوهای جاوید کاری مشکل و البته لازم است که شاید جز از زبان پدران و مادران نتوان به طریقی دیگر به آن دست یافت.
در این رابطه با «بهجت جابری» مادر نمونه شهیدان علیمحمد و علیاحمد و جانباز ۷۰ درصد محمود قیطاسی، چند کلامی گفتوگو کردیم مادر ایثارگری که سختیهای ۹ سال مجروحیت و جانبازی فرزند شهیدش علیمحمد و ۲۷ سال مفقودالاثری و شهادت فرزند دومش علیاحمد را به یاد سختیهای حضرت زینب(س) تحمل کرده و حالا نیز شاهد سختیها و رنج فرزند جانبازش محمود است.
تصمیم به مصاحبه با این مادر گرامی گرفتم، موضوع را با ایشان در میان گذاشتم که با خوشرویی قبول کرد، قرارمان شد منزلشان، وارد خانه که شدم مادر شهید به استقبالمان آمد. در گوشهای از اتاق عکس شهیدان، مدالها و یادگاریهای این عزیزان که حالا دیگر تمام دارایی ارزشمندی است که مادر شهید هر چند وقت یک بار به سراغشان میرود و آنها در آغوش میکشد و میبوسد، خودنمایی میکرد.
خانم جابری را مادری دیدم قوی و استوار با غمی پنهان در چهره، از دست دادن همسر یکی از سختترین قسمتهای زندگیاش بود، آخر پدر شهیدانش چهل روز پیش به فرزندانش پیوسته بود، شاید دوست داشت همسرش در کنارش باشد و با هم به مرور خاطرات فراموشنشدنی دوران کودکی و نوجوانی پسرانشان بپردازند و با یادآوری این خاطرات دلتنگیهایشان را با هم تقسیم کنند، حالا او باید به تنهایی قصه دلتنگی و عشق به فرزندانش را بیان کند.
خانم جابری، ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار بنده گذاشتید، لطفا مختصری از زندگی فرزندان شهیدتان بفرمایید.
خواهش میکنم، من هم از شما سپاسگزارم، جواب سوالتان را از علیمحمد شروع میکنم، او فرزند بزرگم بود متولد سال ۱۳۴۱ و دیگر فرزندم علیاحمد قیطاسی متولد سال ۱۳۴۶، به خاطر اینکه پدرشان دارای شغل نظامی بودند هر دو متولد شهرستان سقز در استان کردستان هستند و تا سنین نوجوانی در شهرهای این استان از جمله مریوان و سنندج بزرگ شده بودند، پایان یافتن تحصیلات آنان مصادف شده بود با بازنشسته شدن مرحوم پدرشان که پس از آن ما تصمیم به بازگشت به زادگاهمان نهاوند گرفتیم و هنگامی که برگشتیم تقریبا همزمان شد با آغاز انقلاب اسلامی و تظاهرات مردمی علیه نظام طاغوت.
روحیات فرزندانتان چطور بود؟ به لحاظ مباحث دینی و انقلابی میگویم.
گاهی اوقات خانه که بودم نوار روضهخوانی مرحوم کافی را گوش میدادم و برای مظلومیت امام حسین(ع) گریه میکردم. در این هنگام علی محمد از من پرسید مادر چرا گریه میکنی؟ جواب دادم برای غربت امام حسین(ع)، پس از این جواب مجددا پرسید «مادر! اگر در آن زمان شما فرزندی داشتید آیا او را به یاری امام حسین(ع) میفرستادید؟» من هم گفتم «بله اگر حتی ۱۰ بچه هم داشتم آنها را فدای امام حسین(ع) میکردم، بچههایم با این روحیه بزرگ شده بودند و خودشان هم علاقه خاصی به فعالیتهای دینی و انقلابی داشتند، در این راه هم شهید شدند.
فرزندانتان چه طور راهی جبهه شدند؟
بازگشت ما به نهاوند تقریبا مصادف با آغاز انقلاب اسلامی و قیام مردم ایران علیه نظام طاغوت بود با پیروزی انقلاب اسلامی یک روز علیمحمد نزد من آمد و گفت «میخواهم بروم عضو سپاه شوم و از انقلاب دفاع کنم» من هم با توجه به اینکه انقلاب تازه به ثمر رسیده و وضعیت کشور دچار آشفتگی شده بود و از طرف دیگر چون بچههایم را در غربت و تنهایی بزرگ کرده بودم نمیتوانستم از آنها دل بکنم با شنیدن این حرف مقداری نگران شدم، مخالفت کردم و گفتم نمیگذارم بروید، در کمال تعجب دیدم که گفت «شما سر قولتان نیستید، زمانی که کوچک بودم گفتید اگر ۱۰ بچه هم داشته باشم آنها را فدای امام حسین(ع) میکنم، این هم همان راه امام حسین(ع) است» با شنیدن این حرف دیگر نتوانستم جوابی بدهم و تسلیم شدم.
علیمحمد جزء اولین نیروهای داوطلبی بود که در نهاوند به عضویت سپاه درآمد و چندین بار تا قبل از مجروح شدنش به جبهه اعزام شد.
فکر میکنم یکی از پسران شما فعالیت ورزشی داشت؟ درست است؟
بله، علیمحمد کشتیگیر بود، مدتی هم در نهاوند مربیگری میکرد، در مسابقات داخلی هم موفق به دریافت جام و مدالهای ورزشی شده بود.
در این رابطه خاطرهای دارم، سال ۶۱ با توجه به برگزاری مسابقات کشوری و انتخابی تیم ملی کشتی برای شرکت در مسابقات بین المللی و اعزام به برزیل و آلمان انتخاب شد، مدتی برای حضور موفق در مسابقات و کاهش وزناش تمرینات سختی را در پیش گرفته بود؛ تقریبا نزدیکیهای اعزام بود که یکی از دوستانش به نام عبدالملکی پیش ما آمد و گفت، میخواهم برود جبهه؛ از او خواستم با توجه به اینکه مدتی است علیمحمد برای شرکت در مسابقات جهانی وزن کم کرده و زحمات زیادی را برای آمادهسازی کشیده بود این مساله را به او نگوید چون اگر بفهمد او هم راهی جبهه میشود.
تقریبا در همان شب یا فردا شب قرار بود که مرحوم پدرش به اتفاق یکی دیگر از دوستانش به نام حاج علی برای بدرقهاش در فرودگاه به تهران بروند، پس از مدتی دیدم، علیمحمد برگشت، پرسیدم «پسرم! چی شده؟ چرا برگشتی؟» گفت «چیزی نیست آمدم که سر بزنم و برگردم» غروب بود که رفتند و بلیط را پس دادند هر چقدر مسئولین شهر از او تقاضا کردند که این کار را انجام ندهد و حتی گفتند که الان افراد دیگری هستند که به جبهه بروند و اگر شما به مسابقات خارجی بروی و مقامی کسب کنی این یک افتخار برای کشورمان است، قبول نکرد، گفت «هیچ افتخاری را بالاتر از این نمیدانم از وطنم دفاع کنم» اصرار ما هیچ فایدهای نداشت، پسرم اعزام به مسابقات را رها کرد و اعزام به جبهه را برگزید.
«علیمحمد» چطور جانباز شد؟
پسرم تا قبل از مجروحیت چند بار در جبهههای مختلف حضور یافت و آخرین بار زمانی که به عنوان فرمانده به قصرشیرین اعزام شده بودند در حین درگیری با اصابت ترکش توپ به ناحیه کمر و نخاعش، قطع نخاع شد، پس از مجروحیت او را به بیمارستان امام خمینی تبریز اعزام کرده بودند پس از اینکه از مجروحیتاش مطلع شدیم به همراه پدرش به بیمارستان تبریز رفتیم، مدتی که آنجا بودیم از صبح تا غروب هلیکوپترهایی را میدیدیم که به واسطه مجروحانی که در آنها قرار داشت از آنها خون چکه میکرد و فضای دلهرهآوری را بوجود آورده بود.
پس از مدتی حضور در بیمارستان پزشکان گفتند که میتوانید او را به نهاوند ببریم، ما هم با توجه به اینکه در شهر غریب بودیم و ماندن در آن جا سخت بود، با نظر پزشکان او را به نهاوند منتقل کردیم، هشت الی ۹ سالی که جانباز شده بود از او مواظبت کردم و البته مردم هم کمکم میکردند که از همه آنها تشکر میکنم، پسرم طی این مدت زجر و سختیهای بسیاری کشید و ما هم از این وضعیت بسیار اذیت میشدیم البته در آن زمان مانند امروز نبود که به جانبازان اهمیت زیادی بدهند و لذا فشار زیادی بر ما وارد میشد.
از فرزند دومتان علیاحمد تعریف کنید، از اسارت، مفقودالاثری و شهادتش
سه سال قبل از شهادت علیمحمد، علیاحمد به استخدام ژاندارمری آن زمان درآمد و در منطقه دهلران و موسیان به عنوان فرمانده گروه شناسایی مشغول خدمت بود، پس از مدتی ایشان تصمیم به ازدواج گرفت، سه روز مانده بود به برگزاری مراسم عقدش که اطلاع دادند، هنگامی که برای شناسایی یگانهایی از دشمن به خاک عراق رفته به همراه معاونش به اسارت درآمده و مفقودالاثر شده است؛ البته برای ما مشخص نشد او را زنده اسیر کرده بودند یا اینکه تیرباران شده بود، آن طور که گفتند پسرم در پادگان العماره عراق به شهادت رسیده است.
این مساله تا چندین سال به طول کشید و ما از وضعیت او بیخبر و بلاتکلیف بودیم، زمانی به ما می گفتند که او اسیر شده، خوشحال میشدیم زنده است، اما بعد از مدتی خبر دادند که شهید شده، ما هم برایش مراسم گرفتیم. دفعه سوم یعنی ۲۷ سال پس از مفقود شدنش به ما خبر دادند که پیکر او را در پادگان العماره عراق شناسایی کردهاند، ما به معراجالشهدای تهران رفتیم که پیکرشان را تحویلمان دادند، چیزی که برای من به عنوان یک معما باقی ماند این بود که موقعی جسد شهید را تفحص کردند و به تهران آورده بودند لباسهایش نم داشت و خاکی که وسط دو پایش ریخته بودند نم داشت و نفهمیدم چه زمانی او را به شهادت رساندهاند. اما ظاهرا آنگونه که گفته میشود در زندان العماره موقعی که با عراقیها درگیر شده، او را تیرباران کرده بودند.
اگر قرار باشد ویژگی رفتاری خاصی از فرزندانتان بیان کنید، آن چیست؟
در مدت ۹ سالی که علیمحمد مجروح بود و درد بسیاری میکشید حتی یکبار برای معالجه و درمان به آلمان اعزام شد اما درد او همچنان ادامه داشت اما به والله قسم غیر از “یا مهدی “و “یا زهرا “چیزی دیگری از زبانش شنیده نمیشد، به او میگفتم «علی جان! همه پیش تو میآیند و میگویند برای ما دعا کن حالا خودت یک دعایی کن که این درد کم بشه».
در جوابم می گفت: من لایق این دردم و باید آن را تحمل کنم، فقط از خدا میخواهم به من قدرتی بدهد تا بتوانم تحمل کنم؛ واقعا هنگام درد کشیدن غیر از «یا زهرا» و «یا مهدی» چیزی دیگر بر زبانش جاری نمیشد و این رویه تا لحظهای که سال ۶۹ به شهادت رسید همچنان ادامه داشت.
هر دو فرزند شهیدم اهل نماز و عمل به احکام الهی و سخاوت بودند، روزی علیاحمد با کاپشنی که تازه خریده بود و خیلی هم به آن علاقه داشته بیرون رفت اتفاقا روز سردی بود، وقتی به خانه برگشت متوجه شدم کاپشن تن او نیست و فقط پیراهن به تن دارد، پرسیدم «احمد جان پس چرا کاپشنت رو نپوشیدی؟» گفت «مادر! لطفا در این مورد نپرس»، بعدا فهمیدم یکی از دوستانش چون لباس نداشته و به کاپشن او نگاه میکرد، آن را به دوستش هدیه کرده بود، علاوه بر این زمانی که حقوقش را میگرفت قسمتی از آن را بین فقرا تقسیم میکرد.
علیمحمد ارتباط منحصر به فردی با خدا داشت، داشتههایش را با دیگران تقسیم میکرد، در مدتی که درد میکشید همیشه به یاد خدا و امام زمان (عج) و حضرت زهرا(س) بود.
هر دو برادر شهید هنگامی که یکی مجروح شده و دیگری هم به اسارت درآمده بود ۲۳ سال داشتند اما علیمحمد حدودا ۳۲ ساله بود که به شهادت رسید اما علیاحمد را نمیدانم چه زمانی شهید کرده بودند؟
علیمحمد از سال ۵۸ چند بار به منطقه کردستان اعزام شده بود در آن زمان سپاه نهاوند در حال تأسیس بود و مکان آن در جایی غیر از مکان فعلی قرار داشت، تصمیم گرفت به سپاه بپیوندد وقتی که به عضویت آنجا درآمد مدام به جبهه میرفت و حتی سال ۶۱ که در منطقه قصرشیرین قطع نخاع شد و مدت زیادی جانباز بود به ما میگفت، باید به جبهه برود ما هم به او میگفتیم «همیشه باید دو سه نفر شما رو جابجا کنه چطور میخوای بروی جبهه» جوایش این بود: «پام مشکل داره اما میتونم با بیسیم کار کنم و کار یه آدم سالم رو انجام بدم، حتی طی این مدت یکی دو بار اما کوتاهمدت به جبهه رفت و هر بار که برمیگشت آرامتر میشد.
در اینکه دلتان برای فرزندانتان تنگ میشود شکی نیست، در این مواقع چکار میکنید؟
بله، مگر میشود دلتنگ نشد، خاطراتشان را مرور میکنم، عکسشان را میبینم، خوابشان را هم میبینم، خیلی وقتها بعد از خواب آنقدر هیجانزده و منقلب میشوم که نمیتوانم به یاد بیاورم چه بود، اما خیلیها خوابشان را میبینند و برایم تعریف میکنند.
بیشتر مواقع موقع دلتنگی فاتحه و صلواتی برایشان هدیه میکنم، گریه میکنم تا آرامش بگیرم چون غیر از اینها کاری از دستم نمیآید. الان یک فرزند جانباز دارم که در اثر گاز خردل شیمیایی شده و او هم مشکل دارد و درد میکشد که این مساله برایم ناراحتکننده و دردآور است، او در سن ۱۴ سالگی به عنوان غواص در منطقه اروند مشغول نبرد با نیروهای عراقی بود.
راستی از زمان شهادت علیمحمد برایمان بگویید آن هم بعد از ۹ سال تحمل درد و رنج
قبل از پاسخ به این سوال باید بگویم در آن زمان دکتر مسعودی از پزشکان شهرستان که همیشه برای مداوا به خانهمان میآمد در همان سالی که میخواست به شهادت برسد به من گفت که «علیمحمد را به بیمارستان ببرید چون ممکن است امسال به شهادت برسد، بچههای شما کوچک هستند احتمال دارد با دیدن این صحنه مشکلی پیش بیاید» خواستم او را به بیمارستان ببرم که قبول نکرد، گفت «من فقط تا سه روز دیگر زندهام، دوست دارم خانه خودمان باشم».
سال ۶۹ بود سه روز قبل از شهادتش به من گفت «مادر! به حضرت محمد(ص) التماس کنید که واسطه شود تا خدا مرا راحت کند» من هم گفتم چشم، آمدم این اتاق بچهها پرسیدند «مامان! داداش چی میگه؟» گفتم «چیزی نیست، حالش خوب نیست همینطور داره یه چیزی میگه»، این مساله گذشت، فردای آن روز پرسید «مامان! رفتی خدمت حضرت محمد(ص)؟» من هم گفتم «علی جان! کم اذیت کن آخه من کجا حضرت محمد(ص) کجا؟ چی از من میخای؟» با دست به گوشهای از اتاق اشاره کرد و گفت «مادر! حضرت محمد(ص) اونجاست برو خدمتش و بهش التماس کن» بهتزده به پسرم نگاه میکردم، نزدیکیهای ظهر شد، به بچهها گفتم «شما ناهارتان را بخورید میروم بیرون، کار دارم». از خانه خارج شدم، اول به سقاخانه حضرت ابوالفضل(ع) رفتم و بعد از آن به شاهزاده محمد(ع)؛ مدتی گریه و زاری کردم، بیطاقت بودم، بعد از آن به خانه برگشتم، موقع شب دیدم علی برخلاف دیگر شبها خیلی آرام خوابید چون در این ۹ سال همیشه با مورفینهای خیلی قوی که برایش تزریق میکردند با درد و ناراحتی به خواب میرفت اما آن شب خیلی راحت خوابید.
فردای آن روز آیتالله نوری همدانی به همراه استاندار و چند مسئول دیگر قرار بود برای عیادت به خانه ما بیایند، منتظر آمدن آنها بودیم، حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود علی از خواب بیدار شد از من پرسید «مامان! ساعت چنده؟»، گفتم «۲» دیدم با دست روی پای خودش زد، پرسیدم «علی جان! ادارهای، جایی میخواستی بری دیرت شده؟» فقط با یک احساس خاصی گفت «دیر شد» بغلش کردم و سرش را روی دستم گذاشتم، گفت «مامان! منو رو به قبله بخوابون» اما من این کار را نکردم، دو بار این حرف را تکرار کرد اما کدام مادر دلش میآید این کار را انجام دهد؟ بار سوم دستش را فشرد و خواست این کار را بکنم، به محض اینکه رو به قبلهاش کردم جان به جانآفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.
در این زمان بود که مسئولانی که از استان به قصد عیادت پسرم به نهاوند آمده بودند وقتی درب خانه ما رسیدند به جای دیدار با او، شهید را به سردخانه منتقل کردند، اینگونه بود که شهید علیمحمد قیطاسی پس از حدود ۹ سال تحمل درد و رنج ناشی از قطعی نخاع به شهادت رسید.
شما سختیهای بسیاری کشیدهاید و کسی که آن را تجربه نکرده باشد نمیتواند این موضوع را درک کند، اگر خاطره خاصی در این زمینه در ذهنتان مانده، بفرمایید.
دوران مجروح شدن علیمحمد سختیهای زیادی را برایم رقم زد، همیشه هر کجا برای مداوا میرفت همراهش بودم و البته برادرش محمود که جانباز شیمیایی ۷۰ درصد است و یکی از دوستانش به نام حاج علی سیف و در برخی از مواقع از اطرافیان نیز ما را همراهی میکردند که البته بیشتر زحمتش با برادرش محمود و حاج علی سیف بود.
از جمله شهرهایی که علی را برای مداوا به آنجا اعزام میکردند تبریز بود، من چهار ماه همراه او به این شهر رفتم و پس از چند مدت دیگر موقعی که حالش بد میشد همراه او به مشهد، تهران و یا شهرهای دیگر میرفتم، میزان این رفت و آمدها به حدی بود که طی این مدت ۹ سال مجروحیت آمبولانسی که او را حمل میکرد سه بار دچار تصادف شد.
از هر بار سفر رفتن با ایشان خاطراتی دارم، یک نمونه آن زمانی بود که ایشان را برای معالجه به بیمارستان مشهد منتقل کردند من هم به خاطر اینکه بتوانم پیش علی باشم و از او مواظبت کنم رفتم داخل آشپزخانه و کار آشپزی میکردم و ظرف میشستم تا بتوانم به او سر بزنم و از وضعیتش خبردار شوم، همین مساله باعث می شد که من دو یا سه ساعت بروم و به علی سر بزنم. در آنجا مجروح زیاد بود و من هم با آنها ارتباط داشتم به طوری که به من میگفتند «ننه علی»، من هم تا حدی که توان داشتم به آنها خدمت میکردم .
طبیعتا همه شهدا و جانبازان یک خواستهای از مردم دارند، درخواست علیمحمد چه بود؟
طی مدت مجروحیتاش دوستان زیادی میآمدند به او سر میزدند و در کنار او بودند، علی همیشه به دوستانش تاکید میکرد «نگذارید این انقلاب که برای آن جوانهای زیادی خون داده اند دچار مشکل شود و دشمن به خاطر اختلافات نیروهای انقلاب اظهار شادی کند» با وجود درد زیادی که در دوران مجروحیت داشت سر سوزنی از حضورش در جبهه پشیمان نشده بود و همیشه از انقلاب دفاع میکرد.
یک سوال دیگر… با وجود حضور دو فرزندتان در منطقه آیا با رفتن محمود به جبهه مخالفت نکردید؟
راستش تمایل نداشتم هر سه فرزندانم همزمان در منطقه باشند اما علی از ما قول گرفته بود که ما با او برای رفتن به سپاه مخالفتی نداشته باشیم، علاوه بر آن علیاحمد نیز به استخدام ژاندارمری درآمده بود و باید در منطقه میبود، اما فرزند سومم محمود به عنوان بسیجی عازم جبهه شده و به عنوان غواص به جبهه جنوب رفت، در یکی از عملیاتهای این منطقه در اثر بمباران شیمیایی با گاز خردل مصدوم شد و الان جانباز است.
در دوران جنگ همیشه دو آمبولانس درب منزل ما بود زمانی که علیمحمد دچار مشکل میشد یکی از آنها میآمد و او را به بیمارستان منتقل میکرد و هنوز ما برنگشته بودیم آمبولانس دیگری برای بردن محمود به درب منزل میآمد تا او را به بیمارستان ببرد؛ واقعا زجر زیادی کشیدیم و دو شهید با یک مجروح تقدیم انقلاب کردیم اما از این راه دست نکشیدیم و نمیکشیم.
خانم جابری از یک عمر صبر و شکیبایی شما و مصاحبه امروز با ما ممنونم، اگر مطلب خاصی دارید که باید بفرمایید با افتخار میشنوم.
حرفی ندارم جز اینکه دشمن امروز میخواهد اسلام را به هر نحوی از بین ببرد و با حمله به حرم اهل بیت(ع) تلاش میکند اسلام را در جهان محو کند. باید حواسمان باشد جوانان ما سرمایههای انقلاب هستند قدر خود را بدانند. دختران ما به حفظ حجاب خود اهمیت دهند و با تمام وجودشان پایبند این ارزشها باشند.
مردم بدانند شهدای ما چه شهدای هشت سال دفاع مقدس و چه شهدای مدافع حرم، حق زیادی بر گردن ما دارند. بسیاری از این شهدا فرزندان کوچک و خردسال دارند که با ایثار و گذشتن از جان خود به ما درس شهامت و ایستادگی را آموختند. به همین دلیل باید همه پیرو راه شهدا باشیم باید پیرو خط رهبر باشیم تا شرمنده خون شهدا نشویم.