• امروز : یکشنبه - ۱۴ خرداد - ۱۴۰۲
  • برابر با : 16 - ذو القعدة - 1444
  • برابر با : Sunday - 4 June - 2023

اخبار ویژه

گزارش تصویری | نشست خبری فرماندار نکا به مناسبت فجر چهل‌وچهارم انقلاب اسلامی افتتاح و کلنگ‌زنی پروژه‌های چهل‌وچهارمین فجر انقلاب به ارزش بیش از ۴۰۰۰ میلیارد در نکا وقوع زمین لرزه در نکا/ زمین‌لرزه ۴.۲ ریشتری در مرکز مازندران گاز نکا وصل است /تکذیب هرگونه قطع گاز در مازندران متلاشی شدن باند سارقان موتورسیکلت در نکا گزارش تصویری | راهپیمایی محکومیت اقدام شنیع نشریه فرانسوی در نکا تنزل سفارت فرانسه تا حد کاردار از سوی وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی گزارش تصویری | رویداد بزرگ جمانه در آستانه ولادت حضرت زهرا(س) در نکا برگزاری رویداد جُمانه در آستانه ولادت حضرت زهرا(س) مخصوص بانوان به میزبانی نکا کشت قراردادی گندم درمزارع نکا دستگیری سارق اموال بیمارستانی در نکا سهل‌انگاری موجب آتش سوزی در جنگل‌های نکا شد گزارش تصویری | سومین سالگرد سیدالشهدای مقاومت در مسجد جامع نکا واحد ۴ بخار نیروگاه نکا پس از پایان تعمیرات غیر مترقبه وارد مدارتولید شد ادامه بازی علی کریمی در زمین دشمن/ جادوگری که دست از جادوی مردم ایران برنمی‌دارد آیا بن سلمان به سرنوشت سادات دچار می شود؟

3

نمیشه این بچه رو از پنجره بندازی بیرون؟

  • کد خبر : 19627
  • ۱۵ مهر ۱۳۹۹ - ۲۱:۴۰
صفحه اینستاگرام مرزوبوم روایت مهری یوشی از غربت زنان در دوران جنگ را منتشر کرد.

به گزارش پیک نکا، مرداد ۶۱ به تهران برگشتم. همسرم در آن زمان جبهه بود ما خانه نداشتیم. مانده بودیم چه کنیم. انسیه گفت بیایید خانه ما. می‌خواهیم به شیراز برویم. هر دو باردار بودیم.

یک شب خواب دیدم که زیر یک خیمه ام. یک نفر لبه چادر را بالا زد و داخل شد. صدای آهنگ محمد رسول الله می آمد. سعی می‌کردم صورتش را ببینم ولی نمی دیدم. گفت که بچه به دنیا نیامده؟ گفتم نه! هنوز به دنیا نیامده است. سه بار گفت ان شالله مبارک است.

روزی که رفتم بیمارستان همسرم جنوب بود. هیچکس کنارم نبود. مامان هنوز سر کار می رفت. مادرشوهرم هم فرهنگی بود. خانواده شوهرم مرا بردند بیمارستان امین صادقیه نزدیک راه آهن.

سزارین شدم و بچه به دنیا آمد. تا به هوش آمدم مادر شوهرم گفت مهری جان بچه دختر است. می‌خواهی اسمش را چی بگذاری؟ بی اختیار گفتم سعیده. سعیده ۲۹ دی ۶۱ به دنیا آمد.

سعیده که به دنیا آمد خانواده شوهر و خانواده خودم خیلی ذوق کردند. اولین نوه بود و خیلی عزیز. آن روز در بیمارستان همه زایمان می کردند و شوهرها یکی یکی با دسته گل می آمدند. من اینها را دیدم و دلم خیلی گرفت.

فردای آن روز بغض کردم و ملافه را کشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه. یکدفعه شنیدم که از بلندگو صدایم می‌کنند. می‌گفتند: یوشی را پای تلفن می‌خواهند. شوهرش از جبهه زنگ زده.

نمی توانستم از تخت پایین بیایم. بیمارستان به هم ریخت از بس تخت‌ها را اینطرف و آنطرف کردند تا تخت من را بردند پای تلفن و با شوهرم صحبت کردم. عملیات بود و نمی توانست بیاید.

 

⁩ سعیده چهل روزه بود که پدرش آمد و او را دید. همان شب بچه خیلی گریه کرد. شوهرم راحت بچه‌ را داد و گفت نمیشه از این پنجره بندازیش بیرون؟!

به خاطر تیری که به سرش خورده بود موجی شده بود و تحمل صداهای یکنواخت را نداشت.

 

 

 

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

لینک کوتاه : https://peykneka.ir/?p=19627

برچسب ها

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.